اجلاس اکو

نه شماره‌ای از استاد داشتم و نه آدرس دقیق خانه‌اش را؛ فقط حدود آن را می‌دانستم برای همین وقتی ساعت ۸ صبح در تاکسی نشستم تا به خانه استاد بروم، راننده تاکسی گفت: «این طور که نمی‌شود! باید آدرس دقیق داشته باشید یا لااقل شماره‌ تلفنی داشته باشید که بتوانیم آدرستان ...

ساعتی گفت‌وگو با مرد جهرمی که از ضایعات درخت خرما زندگی می‌آفریند/ من اولین نفر بودم

نه شماره‌ای از استاد داشتم و نه آدرس دقیق خانه‌اش را؛ فقط حدود آن را می‌دانستم برای همین وقتی ساعت ۸ صبح در تاکسی نشستم تا به خانه استاد بروم، راننده تاکسی گفت: «این طور که نمی‌شود! باید آدرس دقیق داشته باشید یا لااقل شماره‌ تلفنی داشته باشید که بتوانیم آدرستان را پیدا کنیم».


با این حال وقتی بخشی از مسیر را رفتیم و بیشتر درباره استاد گفتم از بخت خوشم راننده تاکسی ایشان را شناخت هرچند گفت: «این آشنایی به ۲۰ سال قبل برمی‌گردد» و سریع این را هم گفت که: «فکر نکنم دیگر حالا کار بکند». چاره‌ای نداشتم حتی اگر استاد دیگر مشغول به کار نبود و احتمالاً اهل گفت‌وگو هم نبود دوست داشتم او را از نزدیک ببینم برای همین رفتیم و خانه‌اش را پیدا کردیم. در زدم و از بخت خوش من استاد با لبخندی روی لب در را باز کرد. گفتم: «منزل استاد مرزوقی؟» و پاسخ شنیدم: «بله. از کجا آمده‌ای» و بعد هم اسم و فامیلم را پرسید. وقتی گفتم از مشهد آمده‌ام، استاد با خوشحالی گفت: «از خراسان مقدس» و با لبخندی دعوتم کرد تا داخل بروم. همان طور که از کنار نخل زیبای داخل حیاط رد می‌شدیم، گفت پس اول لازم است بالا را ببینی و منظورش از بالا، پذیرایی خانه‌اش بود که دیدنش خالی از لطف نبود. آنچه می‌دیدم برایم بسیار جالب بود وسایل ساخته شده از ضایعات درخت خرما که از جمله آن‌ها میز بزرگی بود که بخشی از آن با ضایعات درخت خرما درست شده بود و همچنین مبلی متفاوت که باز هم با ضایعات درخت خرما درست شده بود و وسایل دیگری که اینجا و آنجای پذیرایی و اتاق‌ها چیده شده بودند و متفاوت بودن آن‌ها دیدنی‌ترشان کرده بود. 
از همان اول ورود به خانه استاد جذب انرژی مثبت و لبخند استاد شدم. بعد از دیدن وسایل ساخته شده به دست ایشان با دور ریختنی‌های درخت نخل، دعوتم کرد از کارگاه کوچک او در زیرزمین هم بازدید کنم و بعد از بازدید آثار بسیار زیبایی که آنجا هم چشم‌نوازی می‌کرد به صحبت‌ با ایشان نشستم که برایم خاطره‌ای شد از شهر زیبای جهرم.

دعوایی که اتفاق افتاد
من در همین جهرم  به سال۱۳۱۹به دنیا آمدم. متأسفانه درس نخواندم یعنی فقط پنج کلاس  درس خواندم چون خیلی بازیگوش بودم و ترجیحم این بود به دور از مدرسه و درس باشم. 
زندگی من مثل زندگی هر نوجوانی داشت پیش می‌رفت تا اتفاقی که موجب شد کلاً زندگی‌ام تغییر کند و حتی مجبور شوم از شهرم بروم. نوجوان بودم و یک روز با چند نفر از همسن و سال‌های خودم پشت مسجد نزدیک خانه در حال بازی بودیم. یک نفر بود که خیلی هیکل هم بود و کارش این بود برای مردم از چاه آب بکشد. آن روز آن بنده خدا آمده بود بازی ما را تماشا می‌کرد همان‌طور که سرگرم بازی بودیم، آن مرد هم برای سرگرمی داشت ما را تماشا می‌کرد اما در حین بازی، من را مسخره کرد و حرفی به من زد که من بسیار ناراحت شدم و یک مشت توی دهنش زدم او هم نامردی نکرد و من را برداشت و پرت کرد داخل کال که البته در آن وقت خشک بود. محکم به زمین خوردم و همین من را بیشتر عصبانی کرد. با عصبانیت سنگ بزرگی برداشتم به او حمله کردم. شاید فکر می‌کرد که نمی‌خواهم با سنگ بلایی سرش دربیاورم برای همین از فرصت استفاده کردم و به چند جای پایش ضربه زدم و قبل از اینکه او بتواند کاری انجام بدهد فرار کردم. وقتی خانواده‌ام ماجرا را فهمیدند و با یکی از همسایه‌ها که پاسبان بود مشورت کردند، دانستند که پای آن مرد آسیب جدی دیده است برای همین برادر بزرگم که کارمند شرکتی در تهران بود و از بخت من در جهرم بود به پدر و مادرم گفت اگر این بچه به زندان برود یک لات می‌شود و آن وقت دیگر نمی‌شود برایش کاری کرد. برادرم به پدرم پیشنهاد داد با ماشین لیمویی که داشت از شهرمان به تهران می‌رفتند، به تهران بروم تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. خلاصه من وقتی ۱۳ ساله بودم سر از تهران درآوردم. اول کارم در مغازه آبلیموگیری بود و آنجا لیموها را تیغ می‌زدم اما بعد از مدتی برادرم من را به یک نجاری برد. 

یک برخورد آموزنده
شاگرد نجاری شده بودم و یکی از روزها در حال بریدن فیبر کنار خیابان بودم که خانمی با ماشینش آمد و کنار کارگاه پارک کرد. گفتم خانم ماشینت را اینجا نگذار من دارم کار می‌کنم. آن خانم هم لبخندی زد و وارد یکی از خانه‌ها شد. چند روز بعد همین اتفاق دوباره تکرار شد و این بار وقتی خانم داخل خانه رفت من هر چهار چرخ ماشینش را پنچر کردم. وقتی که آمد و ماشینش را پنچر شده دید سراغ من آمد. پیش از اینکه چیزی بگوید گفتم: «مگر نگفته بودم اینجا پارک نکن». آن خانم گفت: «مغازه تو آنجاست، دوباره این کار را نکنی.» بعد هم دست توی جیبش برد و یک ۲ تومانی هم به من داد. همان موقع استادم ماجرا را فهمید برای همین به قصد کتک زدنم جلو آمد اما آن خانم جلویش را گرفت و بعد هم پی کارش رفت. وقتی آن خانم رفت، استادم  گفت: «می‌دانی این خانه کیست؟» گفتم: «خانه هر کسی می‌خواهد باشد!» استادم از جوابم بیشتر ناراحت شد و با عصبانیت گفت: «اینجا خانه تیمسار جهانبانی است اگر دوباره با ماشین میهمان‌هایش این کار را بکنی و بفهمد پدرت را درمی‌آورند».
من از ۱۳ تا ۱۸ سالگی در تهران زندگی کردم و آنجا نجاری و مبل‌سازی یاد گرفتم. پنج سالی هم درس خواندم اما درس را ادامه ندادم چون رغبتی به درس نداشتم و بیشتر بازیگوش بودم. بعد از آن هم چون مدتی از آن ماجرا گذشته بود دوباره دلم هوای وطنم را کرد برای همین به شهر خودم برگشتم. وقتی به شهرم برگشتم خبردار شدم شرکت نبرد اهواز به نیرو نیاز دارد برای همین به آن شرکت رفتم. مزدی که آنجا می‌دادند چند برابر حقوق خودم بود مثلاً اگر من ۱۰ تومان می‌گرفتم آنجا ۱۰۰ تومان حقوق می‌دادند. شرکت بسیار بزرگی بود و قسمتی هم برای نجاری داشت که من در آن بخش مشغول به کار شدم. من تقریباً تا سال۱۳۵۴ در همان جا کار کردم و همزمان برای خودم مغازه نجاری راه انداخته و ازدواج هم کرده بودم. 

سفری که زندگی‌ام را تغییر داد
مثل همه مردم ما هم در ایام تعطیل و سالی یکی دو بار مسافرت می‌رفتیم. مثلاً به مشهد و زیارت امام رضا(ع) یا سفری به شمال می‌رفتیم. در یکی از مسافرت‌هایم به شمال، در میدان یکی از شهرها مجسمه‌ای توجه‌ام را به خود جلب کرد که از کاه و ساقه بوته‌های برنج درست شده بود. در همان لحظه‌ای که آن مجسه را دیدم، ضمن اینکه ساخته شدن مجسمه با ضایعات بوته‌های برنج برایم جالب بود به این فکر کردم که می‌شود از چیزهای دور ریختنی کشاورزی هم چیزهایی درست کرد. با خودم فکر کردم اگر می‌شود با کاه و ساقه برنج چیزی درست کرد چرا من نتوانم با ضایعات درخت خرما که در منطقه ما زیاد است چیزی درست کنم؟ برای همین با این ذهنیت سفرم را تمام کردم که وقتی برگشتم به شهرم من هم چیزی با ضایعات درخت خرما درست می‌کنم.
 اولین چیزی که بعد از برگشت از سفر شمال با ضایعات درخت خرما درست کردم میز بود. فکر کردم چیزی درست کنم که در خانه استفاده‌اش کنیم. با اینکه کار من نجاری بود، اما برای ساخت میز خیلی زحمت کشیدم تا بالاخره توانستم موفق شوم. یادم است بعد از هشت بار خراب شدن بالاخره کامل شد. خانواده‌ام و خانمم وقتی دیدند سرگرم این کار شده‌ام می‌گفتند مگر می‌شود با این چیزها میز درست کرد؟ از نظر آن‌ها داشتم کار بیهوده‌ای انجام می‌دادم و وقت خودم را به بطالت می‌گذراندم اما عشق ساخت چیزی با ضایعات درخت خرما بد جوری ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. با خودم فکر می‌کردم حتماً می‌توانم درستش کنم هرچند از نظر دیگران بیهوده باشد یا فکر کنند شدنی نیست. وقتی با زحمت بسیار زیاد توانستم بالاخره میز را بسازم، برای خانواده و ازجمله خانمم ماجرا جالب شد و پیشنهاد داد صندلی هم بسازم صندلی ساختنی که موجب شد سراغ چیزهای دیگر هم بروم.

ساعتی گفت‌وگو با مرد جهرمی که از ضایعات درخت خرما زندگی می‌آفریند/ من اولین نفر بودم


 آن آدم را دعا می‌کنم
من در این ۵۰ سالی که این کارها را می‌سازم هر روز آن بنده خدایی که دعوا با او موجب شد سرنوشتم عوض شود را دعا می‌کنم. البته این را هم بگویم همان زمان که جوان بودم و ۱۰یا ۱۵ سالی از جنگ جهانی دوم گذشته بود می‌خواستم به آلمان بروم. بعد از جنگ جهانی دوم آلمان به کارگر نیاز داشت برای همین خیلی‌ها از ایران به آلمان مهاجرت کردند ازجمله پسر استادی که پیش او نجاری یاد می‌گرفتم. یک روز به سفارت آلمان رفتم و اسم خودم را هم نوشتم اما وقتی استادم متوجه شد با رفتن من مخالفت کرد. پسرش رفت اما من نتوانستم بروم هرچند حالا فکر می‌کنم همین که نرفته‌ام بهتر است چون الان که فکر می‌کنم وطنم را بیشتر از هر جایی دوست دارم.  من بعضی از ساخته‌های خودم را به جاهایی مثل بیمارستان سیدالشهدا، جهاد سازندگی، بیمارستان پیمانی و... هدیه داده‌ام. با خودم فکر کردم حالا که این بیمارستان‌ها ساخته شده‌اند من هم به سهم خودم یادگاری هنری به آن���ها هدیه بدهم. گاهی با خودم فکر می‌کنم، کشور ما تا دلتان بخواهد ذخایر عظیم و ارزشمندی دارد که گاهی به نظرم آن‌ها را به درستی استفاده نمی‌کنیم. از مس گرفته تا سنگ‌های مختلفی که از معادن کشورمان استخراج می‌شود و این استخراج سال‌هاست ادامه دارد. اما من با خودم فکر کردم گاهی انسان می‌تواند به اطرافش با دقت بیشتری نگاه کند و کارهایی انجام دهد که برای دیگران هم الگو باشند و هم به منابع گرانبها نیاز نداشته باشد. وقتی بحث استفاده از ضایعات درخت خرما مطرح می‌شود به این نکته هم فکر می‌کردم که به مردم یاد بدهم می‌شود حتی از چیزهای دور ریختنی استفاده درستی کرد. فکرش را بکنید از ضایعات درخت نخل آثار هنری درست کردن اگرچه سخت است اما لذتبخش است. مواد اولیه آن هم تا دلتان بخواهد در باغ‌ها وجود دارد. هسته خرمای مورد نیازم را هم آن‌هایی که مرا می‌شناسند به عنوان هدیه برایم می‌آورند و هم از آن‌هایی که رنگینک درست می‌کنند می‌خرم. رنگینک دسر خوشمزه و شیرینی است که در فصل پاییز و زمستان با خرما درست می‌کنند و هسته‌اش باقی می‌ماند. مثلاً از یزد برای من زیاد هسته خرما می‌آورند و در همین منطقه خودمان هم از شهرهای خرماخیزش برایم هسته می‌آورند. من در این سال‌ها میلیون‌ها میلیون هسته خرما را به آثار هنری تبدیل کردم. شهر ما یکی از قطب‌های مهم تولید خرما در استان فارس است و ضایعات نخل که شامل هسته خرما، گرز چوبی که برگ‌های نخ به آن چسبیده است، دنبال و انتهای برگ نخل که پس از بریدن برگ متصل به نخل باقی می‌ماند، تنه درخت نخل، لیف خرما و... که معمولاً کاربرد خاصی ندارد و دور ریخته می‌شود فراوان است و می‌شود از آن‌ها استفاده کرد. در حال حاضر تا جایی که خبر دارم از ضایعات نخل در ساخت چوب مصنوعی، ورقه‌های نئوپان، تولید خوراک دام، تولید کاغذ و کود گیاهی هم استفاده می‌شود، اما می‌توانم بگویم من اولین کسی هستم که توانستم با این دورریختنی‌ها آثار هنری خلق کنم که خانه‌ها را زیباتر می‌کند. هرچند باید این را هم بگویم که متأسفانه هنر من را غیر از خودم کس دیگری ادامه نمی‌دهد چون سختی‌های خودش را دارد و حوصله می‌خواهد.

از جهرم تا آمریکا
 در این سال‌ها برای معرفی این هنر به نمایشگاه‌های مختلفی در سطح کشور دعوت شده‌ام و رفته‌ام. تهران چند نوبت، کرمان، شیراز و مشهد ازجمله شهرهایی بودند که رفته‌ام.
ای کاش دیگران هم برای یادگیری این هنر اقدام کنند چون اگر یک وسیله ساخته شده با ضایعات درخت نخل را به قیمت ۱۰۰ هزار تومان بفروشم، ۹۰ هزار تومان آن سود است هرچند زحمت بسیار زیادی دارد. چون مثلاً برای درست کردن صندلی من حدود یک ماه و نیم وقت صرف کردم. مبل‌هایی که برای خانه خودم درست کردم چهار ماه زمان برده است، چون کار زیادی دارد. مثلاً برای چسباندن هسته‌ها باید حتماً کف آن‌ها ساییده شود تا بتوانم با چسب آن‌ها را ثابت کنم و در عین حال رخ آن هم پیدا باشد. دلم می‌خواهد یه کارگاه مجهز داشته باشم که در آن به علاقه‌مندان به‌خصوص جوان‌ها هنرم را یاد بدهم. این هنر، هنری سودآور است و همان‌طور که گفتم مواد اولیه آن هم فراوان است فقط باید حمایت دولتی باشد تا از این حرکت حمایت شود و قدمی برای جوانان شهرم بردارم.
برای ساختن همین سبدی که روی میز می‌بینی چیزی حدود ۱۵ روز وقت صرف شده است و این چیزی نیست که در حوصله هر کسی باشد. من عاشق این کار شده‌ام برای همین سختی‌هایش را هم دوست دارم من از هیچ دارم چیزی خلق می‌کنم اتفاقی که قبل از من کسی سراغ آن نرفته بود. خریدار اولین کار ساخته شده توسط بنده، حدود ۲۰ سال قبل، فردی از شهر یزد بود. ایشان با زنده‌یاد محمدعلی اینانلو به منزل ما آمده بودند. گویا یکی از کارهای من را در یکی از اداره‌های شهر جهرم دیده بودند و به خانه‌ام آمدند. آن بنده خدا از من یک جا دستمال کاغذی خرید. همان‌طور که با همدیگر  صحبت می‌کردیم و از کارم تعریف می‌کرد، ۱۰ تراول‌چک ۵۰ هزار تومانی درآورد و روی میز گذاشت من فکر کردم قرار است با تراول‌ها فالی بگیرد اما دیدم بلند شد و گفت این مزد هنر شماست. 
خیلی از کارهای من به خارج از کشور و ازجمله به آمریکا رفتند. البته کارهای کوچک و جمع و جور. این توضیح را هم باید بدهم که هرچه کار ساخته شده کوچک‌تر باشد سختی آن هم بیشتر است چون مثلاً باید هسته را کوچک کنیم و این کار وقت بیشتری از من می‌گیرد.
آمار هسته‌هایی که در ساخت وسایل استفاده کرده‌ام را ندارم اما می‌دانم که میلیاردها هسته را من در این سال‌ها استفاده کردم. 
تک تک هسته‌هایی که در این کارها استفاده شده است، تمیز شدند. یعنی حتی باید داخل شیارهای هر کدام از این هسته‌ها جداگانه و دانه دانه تمیز شود. اگر این کار را نکنم وقتی  آن‌ها را رنگ می‌زنم همان کثیفی‌ها و ضایعات باقیمانده روی هسته، موجب می‌شود که رنگ برگردد و کار را خراب کند. 
حالا فکر کن برای همین سبد کوچک چند میلیون هسته باید استفاده شود و هر کدام از آن‌ها جداگانه تمیز شوند. حساب کن چه زمانی می‌برد و چقدر انسان باید حوصله داشته باشد. تازه فکر کنید بعد از اینکه این‌ها را تمیز کردم برای بعضی از کارها تک تک این هسته‌های خرما باید سوراخ بشوند که این کار را با دریل انجام می‌دهم. هم سوراخ کردن هسته‌های خرما و هم اینکه تک تک آن‌ها را تمیز می‌کنم و بعد یک طرف آن‌ها را می‌سایم که موجب شده است دست‌هایم این همه آسیب ببینند.  من در این سال‌ها با اینکه در کار خودم صاحب تجربه بسیار زیادی شده‌ام اما از آن‌هایی که برای دیدن کارهایم می‌آیند هم چیزهای خوبی یاد می‌گیرم. گاهی کسی که کارش این نیست پیشنهادی می‌دهد که می‌تواند پیشنهاد خوبی باشد و همان پیشنهاد موجب خلق یک کار هنری جدید می‌شود.

ساعتی گفت‌وگو با مرد جهرمی که از ضایعات درخت خرما زندگی می‌آفریند/ من اولین نفر بودم


کاش هنرم گم نشود
آرزوی من این است که کارگاهی برای آموزش داشته باشم. حیف است این هنر ادامه پیدا نکند آن هم در شهری که مصالح آن به وفور پیدا می‌شود و نیاز نیست به جای دیگری مراجعه کنیم. در این سال‌ها اگر هم چیزی به کسی یاد دادم مجانی بوده است چون دوست داشتم هنرم بماند.

 در این سال‌ها برای معرفی این هنر به نمایشگاه‌های مختلفی در سطح کشور دعوت شده‌ام و رفته‌ام. تهران چند نوبت، کرمان، شیراز و مشهد ازجمله شهرهایی بودند که رفته‌ام.
ای کاش دیگران هم برای یادگیری این هنر اقدام کنند چون اگر یک وسیله ساخته شده با ضایعات درخت نخل را به قیمت ۱۰۰ هزار تومان بفروشم، ۹۰ هزار تومان آن سود است هرچند زحمت بسیار زیادی دارد.

منبع: روزنامه قدس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.